جدول جو
جدول جو

معنی یخ کوب - جستجوی لغت در جدول جو

یخ کوب(زَ کَ)
درهم شکننده یخ. (ناظم الاطباء) ، یخ شکن، مجازاً، کار بی حاصل کننده:
ز بی پروایی یاران گرافتد بر دری کارم
تمام روز باید در زدن یخ کوب را مانم.
محمد سعید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میخ کوب
تصویر میخ کوب
چکش و هر آلتی که با آن میخ را در چیزی یا در جایی بکوبند، کنایه از ثابت و بی حرکت، کنایه از ویژگی کسی که مات و متحیر بر جا مانده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی کوب
تصویر پی کوب
پی کوفته، پایمال شده
پی کوب کردن: لگدکوب کردن، پایمال کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یخ آب
تصویر یخ آب
آبی که با یخ سرد کنند، آب یخ، در کشاورزی آبی که در زمستان به مزارع می دهند تا کرم های زمین کشته شوند و خاک آن نیز نرم و سست و پوک شود
فرهنگ فارسی عمید
(صَ دَ)
در جای خود بی حس و بی حرکت ماندن و از شدت وحشت قادر به حرکت نبودن: وقتی شکارچیان نعرۀ ببر را شنیدند در جای خود میخکوب شدند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به میخکوب شود
لغت نامه دهخدا
(صَ تَ)
میخ کردن. میخ کوفتن به جایی. توتید. به میخ دوختن. میخ زدن. با میخ استوار کردن. (از یادداشت مؤلف). سر قوطی یا جعبه ای را با میخ استوار کردن: قوطیها تراشیده پرعسل کرده است و سر آنها را میخکوب کرده و مهر نموده. (رشحات علی بن حسین کاشفی) ، از وحشت ودهشت کسی را در جای خود بی حس و حرکت ساختن: مرد مسلح با نشانه رفتن به سوی پیرمرد او را در جای خود میخکوب کرد، متوقف ساختن ناگهانی متحرکی چنانکه اتومبیل در حال حرکتی را با ترمز کردن سریع
لغت نامه دهخدا
(صَ زَ دَ)
میخ کوفتن. میخ زدن. کوبیدن میخ بر در و دیوار و جز آن
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نام یکی از دهستانهای بخش بهشهر شهرستان ساری. این دهستان در جنوب خاوری بهشهر طرفین رود خانه نکا واقع شده و هوای آن معتدل و مرطوب و قسمتهای کنار رودخانه مالاریایی است. راه دهستان صعب العبور و مالرو و مرکز دهستان آبادی اولارا است. این دهستان از 20 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 4500تن است و دیه های مهم آن عبارتند از: غریب محله. اوارد. محمدآباد. پچت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(یَ کَ / کِ)
آنکه یخ حمل کند. آنکه با ارابه یا مال یخ برد. آنکه ارابۀ یخ کشی کشد. (یادداشت مؤلف) ، مال یا ارابه ای که یخ برد. ارابۀ یخکشی. ارابه ای که با آن یخ حمل کنند. (یادداشت مؤلف). وسیلۀ نقلیه که با آن یخ به جاها برند، قلاب که بدان یخ از روی آب به سوی خود کشند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَکَ / کِ)
عمل یخ کش. (یادداشت مؤلف). حمل یخ با ارابه یا وسایط نقلیۀ دیگر از یخچال و کار خانه یخ سازی به جاهای دیگر. و رجوع به یخکش شود
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
پله کو، پیله کو، نیم کوفته، (یادداشت مؤلف)، که آن را کوفته اند اما خوب نرم نشده است: جشب، آرد کردن نیم کوب را، (از منتهی الارب)،
- نیم کوب کردن، بلغور کردن، پله کو کردن، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
چوب گازری. بیزر. (یادداشت مؤلف). چوبی که گازر با آن لباسها را می کوبد و می شوید
لغت نامه دهخدا
(تُ)
کنایه از اسب و شتر باشد. (برهان) (آنندراج). اسب و شتر. (ناظم الاطباء). رجوع به کوه کوب شود
لغت نامه دهخدا
حالت و صفت و عمل میخ کوب، کوبیدن میخ بر زمین یا در دیوار و یا چیزی دیگر، (از یادداشت لغت نامه)، رجوع به میخ کوب شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
لگدمال. لگدکوب. پای خست. پی خست: از بس که همه روز کاروان سودای فاسد بر من گذرد از سینۀ تو جملۀ نیات خیر و اوصاف پسندیدۀ ترا پی کوب کردند. (کتاب المعارف) و زمین پی کوب دل ما را مزین بخضر طاعت گردان. (کتاب المعارف). آخر بنگر که خاک تیره پی کوب کرده را بشکافتیم و سبزه جانفزا رویاندیم. (کتاب المعارف). زنهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری، اگر هر کس در آید و همچون زمستان پی کوب کند ترا چه حاصل آید. (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا
میخ کوبنده، که میخ را بر جایی بکوبد، آن که میخ را به جایی بزند،
آنچه بدان میخ کوبند، چکش، (یادداشت مؤلف)، تخماقی که میخهای چادر را بدان بر زمین کوبند، قسمی تخماق کوتاه دسته دار از چوب که بدان میخ چادر بر زمین فروکوبند، (از یادداشت مؤلف)، میتد، میتده، (منتهی الارب) :
به دفۀ جد و ماشوره و کلابۀ چرخ
به آبگیر وبه مشتوت و میخ کوب و طناب،
خاقانی،
میخکوبی بر سرش زد و به جا بکشت، (راحهالصدور راوندی)، پس بفرمود تا او را در غراره ای کردند و سر غراره بدوختند و به میخ کوب فراشان چندانش بکوفتند تابمرد، (تجارب السلف)،
،
میخ کوبیده شده، میخ کوفته، به میخ کوبیده شده در جایی، کنایه است از سخت ساکن و بی حرکت و پابرجا و دهشت زده شده در جای خود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیم کوب
تصویر نیم کوب
آنچه را که کوبیده باشند ولی نه کاملا: نیم کوفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میخکوب
تصویر میخکوب
آلتی که بوسیله آن میخ را درجایی فروکنند تخماق، ثابت بیحرکت
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بوسیله سلاح یا آلات کوه را بکوبد، فرهاد عاشق شیرین، اسب یا شتر قوی
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که گچ نخاله کوبد کوبنده گچ، قسمی تخماق که با آن گچ کوبند و آن آلتی است و زین و درشت دارای دسته، از حرکات زمینی در ورزش ژیمناستیک و آن نیم پشتکی است که پاها در هنگام فرود آمدن بسته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی کوب
تصویر پی کوب
لگد مال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میخ کوبیدن
تصویر میخ کوبیدن
فرو بردن میخ درجایی. یا میخ خوبی کوبیدن، یا میخ خود را کوبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میخ کوبی
تصویر میخ کوبی
کوبیدن میخ درجایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میخکوب
تصویر میخکوب
بی حرکت، مات، ثابت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یخ کوه
تصویر یخ کوه
آیس برگ
فرهنگ واژه فارسی سره
بی حرکت، ثابت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوبی که برای جلوگیری از نشت باران بر پشت بام های گلی کوبند
فرهنگ گویش مازندرانی
ساختمانی که شیروانی آن شیبی یک سویه دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
آب یخ
فرهنگ گویش مازندرانی